رست بیف با سس اضافه



تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها . سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره ای شیرین است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید. سفرنامه ام را می توانید 

اینجا  بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان برخورد مناسبی با من نداشتند. این را از قبل شنیده بودم و حدس می زدم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا ابد جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد خدا هم مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتم.

برگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کتتد چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

هر انسانی آزاد است در مورد خودش می تواند تصمیم بگیرد.هر ایرانی که دوست دارد می تواند همه سختی ها را به جان بخرد و به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند. و به دنبال آرزوهایش برود.من اما می مانم و تلاش می کنم .  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد


همین دو ماه پیش بود که با علیرضا - دوست صمیمی دوران دانشجویی - سری به کویر لوت زدیم و با یک ماشین پر از خرت و پرت ، دو شب در دل این برهوت بی انتها به سر بردیم و به اکثر سوراخ سنبه هایش، با چاشنی ماجراجویی و کمی هم کله شقی، سرک کشیدیم. این خاطره حالا حالا ها یادم خواهد ماند.
وقتی با تمسخر تمامی قوانین ورود به کویر،  با یک پراید سفید وطنی - از نوع هاچ بکش !! - به دل لوت زدیم و تا گندم بریان رفتیم ، آنقدر انرژی گرفتیم که کمی بعد ، در کنار عظمت وهم ناک کلوت ها دو نفری تا نیمه شب یک نفس آواز خواندیم و خسته نشدیم.
من عاشق کویرم و تا جایی که یادم می آید از همان کودکی دلباخته بیابان و اعجاز هایش بودم. کویر جایی بود که روز هایش روزهایم را و شبهایش، شبهایم را می ساخت. بی هیچ تکراری و بی هیچ یکنواختی و همین جای کار بود که برایم سراسر جادو بود و شعبده .
روزها ، در هرم داغ گرمای خورشید، عظمت کویر بود که تا دور دست ها نگاهم را به دنبال خود می کشید و .  شبها ، خسته از کنکاش در این سرزمین سراسر سکوت و پر رمز و راز، ستاره ها بودند که تا روی پلک هایم پایین می آمدند و دستهایم را به دنبال خود می کشیدند.
کویر برای من یک معمای حل نشده است که شاید هیچ وقت نتوانم پاسخی برایش پیدا کنم .
کویر برای من همیشه دلبری خواهد داشت. هر روز یک مدل و هر ساعت یک رنگ.
کویر این عظمت بیکرانه مرموز که هیچ ندارد . و هیچ چیز کم ندارد .
کویر آرامش است . ابدیت است و عشق.
کویر همان  آب نبات ترش بعد از چایی است که باید بچشی و لذتش را ببری و سرگرمش باشی .  تا وقتی که اندازه یک دانه ارزن بشود.

چند روز پیش با گروهی از اقوام تا کویر بشرویه رفتیم .جاده بدون دست اندازی که تا مغز ریگ های کویر می رفت و بی هیچ زحمتی آدم را در آغوش این عظمت بی انتها می انداخت. این موضوع در نوع خودش برایم غریب بود و برای من که دوست دارم هر چیزی را با زحمت متناسب با خودش به دست بیاورم لطف زیادی نداشت.ترجیح می دادم بعد از یک روز پیاده روی سخت به همچین جایی برسم تا یک رانندگی بیست دقیقه ای. راستش  یک جای کار می لنگید . مثل این بود که با یک وسیله ای - فرض کنید هلیکوپتر- سوارت کنند و دقیقا روی مخروط آتشفشانی دماوند بگذارند و بعد بگویند: حالش را ببر. به من یکی که اصلا نمی چسبد.


پ ن : به یک سالگی ارز دولتی یا همان 4200 تومانی نزدیک می شویم و سفره رنگارنگی که برای عزیز دردانه ها و آقا زاده ها،در اوج فلاکت ملت پهن شده معلوم نیست کی می خواهد جمع بشود. بانی اش هم معلوم است . دولتی که از جیب ملت می بخشد و آنقدر گاف در برنامه ریزی های اقتصادی خودش دارد که پارسال کار را به آنجا رسانده بود که مردم عادی هم با انجام یک سفر خارجی می توانستند ضمن تفرج در سواحل آنتالیا و کاباره های پاتایا، معادل هزینه سفرشان را هم به جیب بزنند.
این نوابغ هنوز هم مشغول فیض رسانی به مردم اند. منتها این بار با واردات کالاهای اساسی با ارز دولتی .الان فقط خواص هستند که از این خان عریض و طویل برخوردارند و نه عوام . مردم در این مواقع غریبه اند.

پ ن 2: دنبال یک معده استوک می گردم و ایضا یک گوش استوک و البته کم کار
برای معده یک مرتاض هندی را در نظر دارم . معده اش در حد نو است و در تمام عمرش روزی یک عدد بادام بیشتر نخورده .  گوش را هم باید از یک دکتر فوق تخصص بگیرم فرقی نمی کند از چه کسی و از چه تخصصی . این جماعت اصلا از گوش مبارکشان استفاده نمی کنند.




تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها . سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر که حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل، بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره ای شیرین است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید. سفرنامه ام را می توانید 

اینجا  بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان رفتار مناسبی با من نداشتند. برخورد های بد ماموران مرزی گرجستان با اتباع ایرانی را از قبل شنیده بودم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین می کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا آخر عمر، جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد نوبت خدا بود که مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتمبرگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر سبز رنگ ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف!! شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی است و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کنند چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

انسان آزاد آفریده شده و می تواند هر جایی را که می پسندد برای زندگی انتخاب کندهر ایرانی می تواند برای رسیدن به آرامش بیشتر، به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند و به دنبال آرزوهایش برود.

من اما می مانم و تلاش می کنم .  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد.


تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها . سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر که حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل، بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره انگیز است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید.متن سفرنامه ام را می توانید در

armenia98.blog.ir بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان رفتار مناسبی با من نداشتند. برخورد های بد ماموران مرزی گرجستان با اتباع ایرانی را از قبل شنیده بودم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین می کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا آخر عمر، جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد نوبت خدا بود که مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتمبرگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر سبز رنگ ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف!! شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی است و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کنند چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

انسان آزاد آفریده شده و می تواند هر جایی را که می پسندد برای زندگی انتخاب کندهر ایرانی می تواند برای رسیدن به آرامش بیشتر، به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند و به دنبال آرزوهایش برود.

من اما می مانم و تلاش می کنم .  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد.


همین دو ماه پیش بود که با علیرضا - دوست صمیمی دوران دانشجویی - سری به کویر لوت زدیم و با یک ماشین پر از خرت و پرت ، دو شب در دل این برهوت بی انتها به سر بردیم و به اکثر سوراخ سنبه هایش، با چاشنی ماجراجویی و کمی هم کله شقی، سرک کشیدیم. این خاطره حالا حالا ها یادم خواهد ماند.
وقتی با تمسخر تمامی قوانین ورود به کویر،  با یک پراید سفید وطنی - از نوع هاچ بکش !! - به دل لوت زدیم و تا گندم بریان رفتیم ، آنقدر انرژی گرفتیم که کمی بعد ، در کنار عظمت وهم ناک کلوت ها دو نفری تا نیمه شب یک نفس آواز خواندیم و خسته نشدیم.
من عاشق کویرم و تا جایی که یادم می آید از همان کودکی دلباخته بیابان و اعجاز هایش بودم. کویر جایی بود که روز هایش روزهایم را و شبهایش، شبهایم را می ساخت. بی هیچ تکراری و بی هیچ یکنواختی و همین جای کار بود که برایم سراسر جادو بود و شعبده .
روزها ، در هرم داغ گرمای خورشید، عظمت کویر بود که تا دور دست ها نگاهم را به دنبال خود می کشید و .  شبها ، خسته از کنکاش در این سرزمین سراسر سکوت و پر رمز و راز، ستاره ها بودند که تا روی پلک هایم پایین می آمدند و دستهایم را به دنبال خود می کشیدند.
کویر برای من یک معمای حل نشده است که شاید هیچ وقت نتوانم پاسخی برایش پیدا کنم .
کویر برای من همیشه دلبری خواهد داشت. هر روز یک مدل و هر ساعت یک رنگ.
کویر این عظمت بیکرانه مرموز که هیچ ندارد . و هیچ چیز کم ندارد .
کویر آرامش است . ابدیت است و عشق.
کویر همان  آب نبات ترش بعد از چایی است که باید بچشی و لذتش را ببری و سرگرمش باشی .  تا وقتی که اندازه یک دانه ارزن بشود.

چند روز پیش با گروهی از اقوام تا کویر بشرویه رفتیم .جاده بدون دست اندازی که تا مغز ریگ های کویر می رفت و بی هیچ زحمتی آدم را در آغوش این عظمت بی انتها می انداخت. این موضوع در نوع خودش برایم غریب بود و برای من که دوست دارم هر چیزی را با زحمت متناسب با خودش به دست بیاورم لطف زیادی نداشت.ترجیح می دادم بعد از یک روز پیاده روی سخت به همچین جایی برسم تا یک رانندگی بیست دقیقه ای. راستش  یک جای کار می لنگید . مثل این بود که با یک وسیله ای - فرض کنید هلیکوپتر- سوارت کنند و دقیقا روی مخروط آتشفشانی دماوند بگذارند و بعد بگویند: حالش را ببر. به من یکی که اصلا نمی چسبد.


پ ن : به یک سالگی ارز دولتی یا همان 4200 تومانی نزدیک می شویم و سفره رنگارنگی که برای عزیز دردانه ها و آقا زاده ها،در اوج فلاکت ملت پهن شده معلوم نیست کی می خواهد جمع بشود. بانی اش هم معلوم است . دولتی که از جیب ملت می بخشد و آنقدر گاف در برنامه ریزی های اقتصادی خودش دارد که پارسال کار را به آنجا رسانده بود که مردم عادی هم با انجام یک سفر خارجی می توانستند ضمن تفرج در سواحل آنتالیا و کاباره های پاتایا، معادل هزینه سفرشان را هم به جیب بزنند.
این نوابغ هنوز هم مشغول فیض رسانی به مردم اند. منتها این بار با واردات کالاهای اساسی با ارز دولتی .الان فقط خواص هستند که از این خان عریض و طویل برخوردارند و نه عوام . مردم در این مواقع غریبه اند.

پ ن 2: دنبال یک معده استوک می گردم و ایضا یک گوش استوک و البته کم کار
برای معده یک مرتاض هندی را در نظر دارم . معده اش در حد نو است و در تمام عمرش روزی یک عدد بادام بیشتر نخورده .  گوش را هم باید از یک دکتر فوق تخصص بگیرم فرقی نمی کند از چه کسی و از چه تخصصی . این جماعت اصلا از گوش مبارکشان استفاده نمی کنند.




دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم.

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد -حداقل در آن حوالی- می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم . آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نیتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

در این چند روز به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.

دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.

پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.

افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده.یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.

دوست آشنا. فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا . ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان برای مشارکت در آینده مملکت خویش،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود. کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با این اوضاع ی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد .

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت .

 

 

کنت دوگبینو، ت مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع ی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است . خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند . اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند.

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی ساده. هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماریها راه گریزی نیست و کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت . عددی نیست.

راحت باشید . و بگذارید دیگران هم راحت باشند

.

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش .

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

 


دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم.

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد -حداقل در آن حوالی- می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم . آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نیتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

این روزها اما به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده.یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.دوست آشنا. فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا . ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان محض برای مشارکت در آینده مملکتش ،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود. کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با اوضاع ی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد .

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت .

 

 

کنت دوگبینو، ت مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع ی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است . خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند . اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند.

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی ساده. هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماریها راه گریزی نیست و کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت . عددی نیست.

راحت باشید . و بگذارید دیگران هم راحت باشند

.

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش .

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

 


دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم.

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد -حداقل در آن حوالی- می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم . آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نیتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

این روزها اما به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده.یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.دوست آشنا. فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا . ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان محض برای مشارکت در آینده مملکتش ،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود. کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با اوضاع ی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد .

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت .

 

 

کنت دوگبینو، ت مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع ی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است . خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند . اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند.

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی ساده. هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماری راه گریزی نیست و با این وضعیتی که در کشور حاکم است و فرهنگ مردم و سایر موارد اختصاصی جامعه هزار رنگ ما . متاسفانه کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت . عددی نیست.

عجالتا رعایت کنید اما استرس نداشته باشید و به دیگران هم استرس ندهید .

راحت باشید . و بگذارید دیگران هم راحت باشند.

.

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش .

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

 


دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم.

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد -حداقل در آن حوالی- می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم . آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نیتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

این روزها اما به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده.یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.دوست آشنا. فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا . ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان محض برای مشارکت در آینده مملکتش ،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود. کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با اوضاع ی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد .

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت .

 

 

کنت دوگبینو، ت مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع ی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است . خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند . اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند.

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی ساده. متاسفانه هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماری راه گریزی نیست و با این وضعیتی که در کشور حاکم است و بی خیالی محض مسئولین و فرهنگ مردم و سایر موارد اختصاصی جامعه هزار رنگ ما . متاسفانه باید عرض کنم کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست - البته اگر بیماری زمینه ای نداشته باشید - و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت . عددی نیست.

عجالتا رعایت کنید اما استرس نداشته باشید و به دیگران هم استرس ندهید .

 

.

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش .

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

 


دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم.

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم . آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نیتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

این روزها اما به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده،،یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.دوست آشنا. فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا . ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان محض برای مشارکت در آینده مملکتش ،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود. کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با اوضاع ی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد .

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت .

 

 

کنت دوگبینو، ت مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع ی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است . خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند ،اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند.

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. از سیل پیام ها و توصیه های چرت در تلگرام و از هجوم ملت جو زده به هر چیزی که فکر می کنند به دردشان خواهد خورد. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی. متاسفانه هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماری راه گریزی نیست و با این وضعیتی که در کشور حاکم است و بی خیالی محض مسئولین و فرهنگ مردم و سایر موارد اختصاصی جامعه هزار رنگ ما . متاسفانه باید عرض کنم کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت . عددی نیست. من پیشگو نیستم اما سر فرصت به آمارها می پردازیم.

عجالتا رعایت کنید اما استرس نداشته باشید و به دیگران هم استرس ندهید.

 

.

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست .

 


دوباره روی مبل راحتی و ایام قرنطینه و سیل پیام ها و توصیه های من درآوردی در تلگرام و واتس آپ که نمی دانم این ملت از کجا درمی آورند؟؟

یکی که فرق ویروس و باکتری را نمی داند پیامش به وزیر بهداشت را با "احمق" شروع می کند . دیگری با بخور و دود و ماءالجبن افتیمونی!! از طرف دکتر سمیعی نسخه می پیچد ،، آن یکی فسق اعتبار همه دکتر های عالم کرده و از بیخ و بن منکر وجود کرونا می شود و از همه مزخرف تر پیام هایی که موقعی که هفت سالم بود پشت مفاتیح های حرم می دیدم و توصیه های خاله زنکانه ای که خواننده را مجبور به نوشتن همین خزعبلات در کتب دیگر می کرد و دور باطلی که عمر ما تمام شد و این اراجیف که - حتی در دوره تلگرام هم- تمام نشد و ترجیع بند همه شان هم این است: "ایرانی نیستی اگه کپی نکنی"!!!!

من جامعه شناس نیستم اما در پست قبلی گفتم که بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی این مردم می ترسم. متاسفانه اکثر اینها از مسائل روز ناآگاه هستند و از آن جا که تریبون قابل اعتمادی هم در این مملکت نیست، آبشخور مطالب علمی شان کانال های گمنام تلگرامی هست و وای از آن روزی که همه اینها با خودخواهی و جو زدگی ترکیب شود . سیل ویرانگری  که هر چه سر راهش هست با خود به ناکجا آباد می برد و دمار از روزگار همه در می آورد. کافیست مطلبی - هر چند ناموثق - در تلگرام منتشر شود که فلان ماده برای تقویت سیستم ایمنی بدن خوب است. به طرفه العینی ملت جو زده به فروشگاه ها می ریزند و به اندازه مصرف چند سالشان می خرند تا قیمتش ،حتی اگر پشگل الاغ باشد،، سر به فلک بزند.

اینها البته زیاد خطرناک نیستند . صرفا پیشنهاد می دهند و اگر به حرفشان گوش نکنی نهایت به انداختن متلکی بسنده کنند و رد شوند. از این جماعت خطرناک تر هم  - به برکت شرایط این روزها - دیده می شود.آدم های ترمز بریده ای که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و هیچ قانونی را بر نمی تابند.

هر آنچه در کله باد کرده شان هست وحی منزل است و هر چه را نمی پسندند محکوم به نابودی .رفتارشان چندش آور است و خودخواهی بیمار گونه شان، آزار دهنده.

فرق هم نمی کند در همه گروه ها و مدل های جامعه پلاس اند. فی المثل در همین قضیه کرونا و نیاز مبرم به قرنطینه عمومی ،، لمپن شان به جاده شمال می زند  و مذهبی شان  درب حرم می شکند. اولی برای جوج زدن و دومی برای لیس زدن !!  

بماند .


 

سازمان بهداشت جهانی می گوید از زمان شیوع کرونا ، مرگ و میر سالمندان به علت کاهش آلودگی های زیست محیطی و آلاینده های هوا کمتر شده . قضیه کمی جالب شد!!

گاز دی‌اکسید نیتروژن که همیشه لکه ننگی روی کشور کمونیستی چین بود و تهدیدی برای دنیا ، موقتا از روی نقشه هوایی ناسا محو شده . هوای شهر ها پاک تر است . محققان آمریکایی اعلام کرده‌اند که میزان CO2 که بیشتر آن محصول رفت‌و‌آمد خودرهای شخصی است در مقایسه با مدت مشابه سال قبل در نیویورک حدود 50 درصد کاهش یافته. طبیعی است که وقتی ابوطیاره های ساخته دست بشر در خیابان ها جولان ندهند، آلودگی صوتی هم کمتر است. آن طرف و در اروپا موضوع آنقدر جالب شده که دلفین ها و ماهی ها به کانال های آبی شهر ونیز برگشته اند . کانالهایی که به علت شلوغی بیش از حد شهر و  قایق های توریست های خوشگذرانی که فقط بلدند کثافت تولید کنند آنقدر لجن بوده که آبزی های  بخت برگشته عطای شهر را به لقایش بخشیده بودند. چند روز پیش یادم هست که در یکی از سایت های خبری می خواندم در این روزهایی که ملت سرگرم اخبار کرونا هستند و تعداد زنده ها و مرده ها را می شمارند. میزان کفن و دفن در بهشت زهرا تهران کمتر شده. چرا؟ چون میزان مرگ و میر به خاطر تصادفات ، نزاع های خیابانی ، دعوا و مرافعه و خیلی از معضلات این روزهای تهرانی ها کمتر است. و اینکه هوا پاک تر است و اینکه چند برابر سالمندان بخت برگشته ای که این روزها بر اثر کرونا می میرند الان به علت آلوده نبودن هوا و شرایط مناسب تر برای زندگی، نمی میرند!! عجیب نیست؟

کاش  یکی پیدا شود و گنده لات تر از انسانهای قرن بیست و یکم باشد و این بشر از خود راضی مغرور  بی همه چیز  را بکشد کنار و اینها را نشانش بدهد و بگوید:

لامصب .  حتما باید زور بالای سرت باشد؟

 

.

 

پ ن : تمام قد به احترام آن خانم معلم آستارایی می ایستم و به آن کوت نمک هایی که فکر می کنند با مسخره کردن چنین موضوعی خوشمزگی شان را بیشتر ثابت می کنند نکته کوچکی را با زبان عامیانه و خودمانی متذکر می شوم: وقتی به صاحب یه ماشین بی ام دبلیو  چند میلیاردی که جلوی پارکینگ شما پارک کرده بگی: "لگنت رو بردار" . شاید پوزخند بزنه و رد بشه ،و محل سگ هم بهت نزاره ،اما اگه همین حرف رو به  پدر بیکار یه خانواده که تا بوق سگ با یه پیکان مدل 80  کار می کنه تا خرجیش رو دربیاره ، بگی  مخصوصا جلو زن و بچه اش . نمی تونی درک کنی که این جمله چه کاری باهاش می کنه.

 

 


دوباره روی مبل راحتی و ایام قرنطینه و سیل پیام ها و توصیه های من درآوردی در تلگرام و واتس آپ که نمی دانم این ملت از کجا درمی آورند؟؟

یکی که فرق ویروس و باکتری را نمی داند پیامش به وزیر بهداشت را با "احمق" شروع می کند . دیگری با بخور و دود و ماءالجبن افتیمونی!! از طرف دکتر سمیعی نسخه می پیچد ،، آن یکی فسق اعتبار همه دکتر های عالم کرده و از بیخ و بن منکر وجود کرونا می شود و از همه مزخرف تر پیام هایی که موقعی که هفت سالم بود پشت مفاتیح های حرم می دیدم و توصیه های خاله زنکانه ای که خواننده را مجبور به نوشتن همین خزعبلات در کتب دیگر می کرد و دور باطلی که عمر ما تمام شد و این اراجیف که تمام نشد و ترجیع بند همه شان هم این است: "ایرانی نیستی اگه کپی نکنی"!!!!

من جامعه شناس نیستم اما در پست قبلی گفتم که بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی این مردم می ترسم. متاسفانه اکثر اینها از مسائل روز ناآگاه هستند و از آن جا که تریبون قابل اعتمادی هم در این مملکت نیست، آبشخور مطالب علمی شان کانال های گمنام تلگرامی هست و وای از آن روزی که همه اینها با خودخواهی و جو زدگی ترکیب شود . سیل ویرانگری  که هر چه سر راهش هست با خود به ناکجا آباد می برد و دمار از روزگار همه در می آورد. کافیست مطلبی - هر چند ناموثق - در تلگرام منتشر شود که فلان ماده برای تقویت سیستم ایمنی بدن خوب است. به طرفه العینی ملت جو زده به فروشگاه ها می ریزند و به اندازه مصرف چند سالشان می خرند تا قیمتش ،حتی اگر پشگل الاغ باشد،، سر به فلک بزند.

اینها البته زیاد خطرناک نیستند . صرفا پیشنهاد می دهند و اگر به حرفشان گوش نکنی نهایت به انداختن متلکی بسنده کنند و رد شوند. از این جماعت خطرناک تر هم  - به برکت شرایط این روزها - دیده می شود.آدم های ترمز بریده ای که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و هیچ قانونی را بر نمی تابند.

هر آنچه در کله باد کرده شان هست وحی منزل است و هر چه را نمی پسندند محکوم به نابودی .رفتارشان چندش آور است و خودخواهی بیمار گونه شان، آزار دهنده.

فرق هم نمی کند در همه گروه ها و مدل های جامعه پلاس اند. فی المثل در همین قضیه کرونا و نیاز مبرم به قرنطینه عمومی ،، لمپن شان به جاده شمال می زند  و مذهبی شان  درب حرم می شکند. اولی برای جوج زدن و دومی برای لیس زدن !!  

بماند .


 

سازمان بهداشت جهانی می گوید از زمان شیوع کرونا ، مرگ و میر سالمندان به علت کاهش آلودگی های زیست محیطی و آلاینده های هوا کمتر شده . قضیه کمی جالب شد!!

گاز دی‌اکسید نیتروژن که همیشه لکه ننگی روی کشور کمونیستی چین بود و تهدیدی برای دنیا ، موقتا از روی نقشه هوایی ناسا محو شده . هوای شهر ها پاک تر است . محققان آمریکایی اعلام کرده‌اند که میزان CO2 که بیشتر آن محصول رفت‌و‌آمد خودرهای شخصی است در مقایسه با مدت مشابه سال قبل در نیویورک حدود 50 درصد کاهش یافته. طبیعی است که وقتی اتول های ساخت بشر در خیابان ها جولان ندهند، آلودگی صوتی هم کمتر است. آن طرف و در اروپا موضوع آنقدر جالب شده که دلفین ها و ماهی ها به کانال های آبی شهر ونیز برگشته اند . کانالهایی که به علت شلوغی بیش از حد شهر و  قایق های توریست های خوشگذرانی که فقط بلدند کثافت تولید کنند آنقدر لجن بوده که آبزی های  بخت برگشته عطای شهر را به لقایش بخشیده بودند. چند روز پیش  در یکی از سایت های خبری خواندم در این روزهایی که ملت سرگرم اخبار کرونا هستند و تعداد زنده ها و مرده ها را می شمارند. میزان کفن و دفن در بهشت زهرا تهران کمتر شده. چرا؟ چون میزان مرگ و میر به خاطر تصادفات ، نزاع های خیابانی ، دعوا و مرافعه و خیلی از معضلات این روزهای تهرانی ها کمتر است. و اینکه هوا پاک تر است و اینکه چند برابر سالمندان بخت برگشته ای که این روزها بر اثر کرونا می میرند الان به علت آلوده نبودن هوا و شرایط مناسب تر برای زندگی، نمی میرند!! عجیب نیست؟

کاش  یکی پیدا شود و گنده لات تر از انسانهای قرن بیست و یکم باشد و این بشر از خود راضی مغرور  بی همه چیز  را بکشد کنار و اینها را نشانش بدهد و بگوید:

لامصب .  حتما باید زور بالای سرت باشد؟

 

.

 

پ ن : تمام قد به احترام آن خانم معلم آستارایی می ایستم و به آن کوت نمک هایی که فکر می کنند با مسخره کردن چنین موضوعی خوشمزگی شان را بیشتر ثابت می کنند نکته کوچکی را با زبان عامیانه و خودمانی متذکر می شوم: وقتی به صاحب یه ماشین بی ام دبلیو  چند میلیاردی که جلوی پارکینگ شما پارک کرده بگی: "لگنت رو بردار" . شاید پوزخند بزنه و رد بشه ،و محل سگ هم بهت نزاره ،اما اگه همین حرف رو به  پدر بیکار یه خانواده که تا بوق سگ با یه پیکان مدل 80  کار می کنه تا خرجیش رو دربیاره ، بگی  مخصوصا جلو زن و بچه اش . نمی تونی درک کنی که این جمله چه کاری باهاش می کنه.

 

 


دوباره روی مبل راحتی و ایام قرنطینه و سیل پیام ها و توصیه های من درآوردی در تلگرام و واتس آپ که نمی دانم این ملت از کجا درمی آورند؟؟

یکی که فرق ویروس و باکتری را نمی داند پیامش به وزیر بهداشت را با "احمق" شروع می کند ،، دیگری با بخور و روغن و ماءالجبن افتیمونی!! از طرف دکتر سمیعی نسخه می پیچد ،، آن یکی فسق اعتبار همه دکتر های عالم کرده و از بیخ و بن منکر وجود کرونا می شود و از همه مسخره تر  پیام های مزخرف فورواردی تلگرام،  که دوران کودکی پشت مفاتیح های حرم می دیدم!  و توصیه های خاله زنکانه ای که خواننده را مجبور به نوشتن همین خزعبلات در کتب دیگر می کرد و دور باطلی که عمر ما تمام شد و این اراجیف که تمام نشد و ترجیع بند همه شان هم این است: "ایرانی نیستی اگه کپی نکنی"!!!!

من جامعه شناس نیستم اما در پست قبلی گفتم که بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی این مردم می ترسم. متاسفانه اکثر اینها از مسائل روز ناآگاه هستند و از آن جا که تریبون قابل اعتمادی هم در این مملکت نیست، آبشخور مطالب علمی شان کانال های گمنام تلگرامی هست و وای از آن روزی که همه اینها با خودخواهی و جو زدگی ترکیب شود . سیل ویرانگری  که هر چه سر راهش هست با خود به ناکجا آباد می برد و دمار از روزگار همه در می آورد. کافیست مطلبی - هر چند ناموثق - در تلگرام منتشر شود که فلان ماده برای تقویت سیستم ایمنی بدن خوب است. به طرفه العینی ملت جو زده به فروشگاه ها می ریزند و به اندازه مصرف چند سالشان می خرند تا قیمتش ،حتی اگر پشگل الاغ باشد،، سر به فلک بزند.

اینها البته زیاد خطرناک نیستند . صرفا پیشنهاد می دهند و اگر به حرفشان گوش نکنی نهایت به انداختن متلکی بسنده کنند و رد شوند. از این جماعت خطرناک تر هم  - به برکت شرایط این روزها - دیده می شود.آدم های ترمز بریده ای که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و هیچ قانونی را بر نمی تابند.

هر آنچه در کله باد کرده شان هست وحی منزل است و هر چه را نمی پسندند محکوم به نابودی .رفتارشان چندش آور است و خودخواهی بیمار گونه شان، آزار دهنده.

فرق هم نمی کند در همه گروه ها و مدل های جامعه پلاس اند. فی المثل در همین قضیه کرونا و نیاز مبرم به قرنطینه عمومی ،، لمپن شان به جاده شمال می زند  و مذهبی شان  درب حرم می شکند. اولی برای جوج زدن و دومی برای لیس زدن !!  

بماند .


 

سازمان بهداشت جهانی می گوید از زمان شیوع کرونا ، مرگ و میر سالمندان به علت کاهش آلودگی های زیست محیطی و آلاینده های هوا کمتر شده . قضیه کمی جالب شد!!

گاز دی‌اکسید نیتروژن که همیشه لکه ننگی روی کشور کمونیستی چین بود و تهدیدی برای دنیا ، موقتا از روی نقشه هوایی ناسا محو شده . این روزها هوای شهر ها پاک تر است ، محققان آمریکایی اعلام کرده‌اند که میزان CO2 که بیشتر آن محصول رفت‌و‌آمد خودرهای شخصی است در مقایسه با مدت مشابه سال قبل در نیویورک حدود 50 درصد کاهش یافته. طبیعی است که وقتی اتول های ساخت بشر در خیابان ها جولان ندهند، آلودگی صوتی هم کمتر است. آن طرف و در اروپا موضوع آنقدر جالب شده که دلفین ها و ماهی ها به کانال های آبی شهر ونیز برگشته اند ، کانالهایی که به علت شلوغی بیش از حد شهر و  قایق های توریست های خوشگذرانی که فقط بلدند کثافت تولید کنند آنقدر لجن بوده که آبزی های  بخت برگشته عطای شهر را به لقایش بخشیده بودند. چند روز پیش  در یکی از سایت های خبری خواندم در این روزهایی که ملت سرگرم اخبار کرونا هستند و تعداد زنده ها و مرده ها را می شمارند. میزان کفن و دفن در بهشت زهرا تهران کمتر شده. چرا؟ چون میزان مرگ و میر به خاطر تصادفات ، نزاع های خیابانی ، دعوا و مرافعه و خیلی از معضلات این روزهای تهرانی ها کمتر است، و اینکه هوا پاک تر است و اینکه چند برابر سالمندان بخت برگشته ای که این روزها بر اثر کرونا می میرند الان به علت آلوده نبودن هوا و شرایط مناسب تر برای زندگی، نمی میرند!! عجیب نیست؟

کاش  یکی پیدا شود و گنده لات تر از انسانهای قرن بیست و یکم باشد و این بشر از خود راضی مغرور  بی همه چیز  را بکشد کنار و اینها را نشانش بدهد و بگوید:

لامصب .  حتما باید زور بالای سرت باشد؟

 

.

 

پ ن : تمام قد به احترام آن خانم معلم آستارایی می ایستم و به آن کوت نمک هایی که فکر می کنند با مسخره کردن چنین موضوعی خوشمزگی شان را بیشتر ثابت می کنند نکته کوچکی را با زبان عامیانه و خودمانی متذکر می شوم: وقتی به صاحب یه ماشین بی ام دبلیو  چند میلیاردی که جلوی پارکینگ شما پارک کرده بگی: "لگنت رو بردار" . شاید پوزخند بزنه و رد بشه ،و محل سگ هم بهت نزاره ،اما اگه همین حرف رو به  پدر بیکار یه خانواده که تا بوق سگ با یه پیکان مدل 80  کار می کنه تا خرجیش رو دربیاره ، بگی  مخصوصا جلو زن و بچه اش . نمی تونی درک کنی که این جمله چه کاری باهاش می کنه.

 

 


دوباره روی مبل راحتی و ایام قرنطینه و سیل پیام ها و توصیه های من درآوردی در تلگرام و واتس آپ که نمی دانم این ملت از کجا درمی آورند؟؟

یکی که فرق ویروس و باکتری را نمی داند پیامش به وزیر بهداشت را با "احمق" شروع می کند ،، دیگری با بخور و روغن و ماءالجبن افتیمونی!! از طرف دکتر سمیعی نسخه می پیچد ،، آن یکی فسق اعتبار همه دکتر های عالم کرده و از بیخ و بن منکر وجود کرونا می شود و از همه مسخره تر  پیام های مزخرف فورواردی تلگرام،  که دوران کودکی پشت مفاتیح های حرم می دیدم!  و توصیه های خاله زنکانه ای که خواننده را مجبور به نوشتن همین خزعبلات در کتب دیگر می کرد و دور باطلی که عمر ما تمام شد و این اراجیف که تمام نشد و ترجیع بند همه شان هم این است: "ایرانی نیستی اگه کپی نکنی"!!!!

من جامعه شناس نیستم اما در پست قبلی گفتم که بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی این مردم می ترسم. متاسفانه اکثر اینها از مسائل روز ناآگاه هستند و از آن جا که تریبون قابل اعتمادی هم در این مملکت نیست، آبشخور مطالب علمی شان کانال های گمنام تلگرامی هست و وای از آن روزی که همه اینها با خودخواهی و جو زدگی ترکیب شود . سیل ویرانگری  که هر چه سر راهش هست با خود به ناکجا آباد می برد و دمار از روزگار همه در می آورد. کافیست مطلبی - هر چند ناموثق - در تلگرام منتشر شود که فلان ماده برای تقویت سیستم ایمنی بدن خوب است. به طرفه العینی ملت جو زده به فروشگاه ها می ریزند و به اندازه مصرف چند سالشان می خرند تا قیمتش ،حتی اگر پشگل الاغ باشد،، سر به فلک بزند.

اینها البته زیاد خطرناک نیستند . صرفا پیشنهاد می دهند و اگر به حرفشان گوش نکنی نهایت به انداختن متلکی بسنده کنند و رد شوند. از این جماعت خطرناک تر هم هست.آدم های ترمز بریده ای که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و هیچ قانونی را بر نمی تابند.

هر آنچه در کله باد کرده شان هست وحی منزل است و هر چه را نمی پسندند محکوم به نابودی .رفتارشان چندش آور است و خودخواهی بیمار گونه شان، آزار دهنده.

فرق هم نمی کند در همه گروه ها و مدل های جامعه پلاس اند. فی المثل در همین قضیه کرونا و نیاز مبرم به قرنطینه عمومی ،، لمپن شان به جاده شمال می زند  و مذهبی شان  درب حرم می شکند. اولی برای جوج زدن و دومی برای لیس زدن !!  

بماند .


 

سازمان بهداشت جهانی می گوید از زمان شیوع کرونا ، مرگ و میر سالمندان به علت کاهش آلودگی های زیست محیطی و آلاینده های هوا کمتر شده . قضیه کمی جالب شد!!

گاز دی‌اکسید نیتروژن که همیشه لکه ننگی روی کشور کمونیستی چین بود و تهدیدی برای دنیا ، موقتا از روی نقشه هوایی ناسا محو شده . این روزها هوای شهر ها پاک تر است ، محققان آمریکایی اعلام کرده‌اند که میزان CO2 که بیشتر آن محصول رفت‌و‌آمد خودرهای شخصی است در مقایسه با مدت مشابه سال قبل در نیویورک حدود 50 درصد کاهش یافته. طبیعی است که وقتی اتول های ساخت بشر در خیابان ها جولان ندهند، آلودگی صوتی هم کمتر است. آن طرف و در اروپا موضوع آنقدر جالب شده که دلفین ها و ماهی ها به کانال های آبی شهر ونیز برگشته اند ، کانالهایی که به علت شلوغی بیش از حد شهر و  قایق های توریست های خوشگذرانی که فقط بلدند کثافت تولید کنند آنقدر لجن بوده که آبزی های  بخت برگشته عطای شهر را به لقایش بخشیده بودند. چند روز پیش  در یکی از سایت های خبری خواندم در این روزهایی که ملت سرگرم اخبار کرونا هستند و تعداد زنده ها و مرده ها را می شمارند. میزان کفن و دفن در بهشت زهرا تهران کمتر شده. چرا؟ چون میزان مرگ و میر به خاطر تصادفات ، نزاع های خیابانی ، دعوا و مرافعه و خیلی از معضلات این روزهای تهرانی ها کمتر است، و اینکه هوا پاک تر است و اینکه چند برابر سالمندان بخت برگشته ای که این روزها بر اثر کرونا می میرند الان به علت آلوده نبودن هوا و شرایط مناسب تر برای زندگی، نمی میرند!! عجیب نیست؟

کاش  یکی پیدا شود و گنده لات تر از انسانهای قرن بیست و یکم باشد و این بشر از خود راضی مغرور  بی همه چیز  را بکشد کنار و اینها را نشانش بدهد و بگوید:

لامصب .  حتما باید زور بالای سرت باشد؟

 

.

 

پ ن : تمام قد به احترام آن خانم معلم آستارایی می ایستم و به آن کوت نمک هایی که فکر می کنند با مسخره کردن چنین موضوعی خوشمزگی شان را بیشتر ثابت می کنند نکته کوچکی را با زبان عامیانه و خودمانی متذکر می شوم: وقتی به صاحب یه ماشین بی ام دبلیو  چند میلیاردی که جلوی پارکینگ شما پارک کرده بگی: "لگنت رو بردار" . شاید پوزخند بزنه و رد بشه ،و محل سگ هم بهت نزاره ،اما اگه همین حرف رو به  پدر بیکار یه خانواده که تا بوق سگ با یه پیکان مدل 80  کار می کنه تا خرجیش رو دربیاره ، بگی  مخصوصا جلو زن و بچه اش . نمی تونی درک کنی که این جمله چه کاری باهاش می کنه.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها